آیا عمربن الخطاب واقعا شجاع بود؟

هر انسانی وقتی با دیدۀ انصاف وبدور از تعصبات کورکورانۀ قومی و فرقه ای تاریخ را مطالعه کند حقیقت را یقینا پیدا خواهد کرد

آیا عمربن الخطاب واقعا شجاع بود؟

هر انسانی وقتی با دیدۀ انصاف وبدور از تعصبات کورکورانۀ قومی و فرقه ای تاریخ را مطالعه کند حقیقت را یقینا پیدا خواهد کرد

شناخت کلی از عمر:

عمر بن خطاب بن نفیل از قبیله قریش بود. او در سال 13 ( عام الفیل ) در مکه به دنیا آمد. کنیه‌اش ابوحفص و مادرش، حنتمه بود. تا پیش ازمسلمان شدن ظاهری، از دشمنان رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم به شمار می‌رفت.بنا بر برخی روایات، هنگامی که عمر از سوی سران قریش مامور کشتن رسول خدا شد،

متوجه شد که خواهر وشوهرخواهرش مسلمان شده‌اند. از این رو خشمگین به خانه آنها رفت و خواهر خود را به شدت کتک زد. اندکی بعدبا آیات قرآن آشنا شد و در سال ششم بعثت به ظاهر اسلام آوردعمر اندکی پیش از رسول خدا به مدینه هجرت کرد.به اقرارکتب اهل سنت وی بارها پیامبر اکرم صلی الله علیه واله را اذیت و موجبات ناراحتی ایشان را فراهم کرد.هنگام شهادت خاتم الانبیا،

مانع نوشتن وصیت‌نامه شد و گفت:تب بر رسول خدا چیره شده و هذیان می‌گوید! از این رو، مایه حسرت بسیاری از یاران رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شد که چرا مسلمانان از آن وصیت مهم محروم شدند.

عمر در سقیفه بنی ساعده حضور داشت و بیشترین نقش را دربرگزیدن ابوبکر و بیعت مردم با او ایفا کرد. ابوبکر نیز درهنگام مرگ، وصیت کرد که عمر پس از وی خلیفه شود.از این رو عمر در سال 13 هجری، پس از مرگ ابوبکر، به خلافت دست یافت و لقب امیرالمؤمنین را برای خود برگزید.

 عمر ده سال و شش ماه خلافت کرد و در این مدت به تاسیس دیوان و دفتر برای حکومت همت گماشت و مقررات حکومتی بسیاری وضع کرد. بسیاری از سرزمین‌های اسلامی(مانند عراق، فلسطین، شام، مصر و بخش‌های بسیاری از ایران ) در دوران خلافت او فتح شدیکی از اقدامات نادرست وی، طبقه‌‌بندی اصحاب رسولخدا جهت دریافت حقوق و مزایا بود؛ به طوری که در سال اّخر زندگی خود با مشاهده اختلاف طبقاتی شدید بین مسلمانان گفت:اگر سال دیگر زنده باشم، بیت المال رابه روش پیامبر به طور مساوی بین مردم تقسیم می‌کنم.

مورخان عمر را مردی بلندقد، سرخ‌رو و تندخو توصیف کرده‌اند

 که در مواردی به رسول خدا نیز اعتراض می‌نموده است؛ از جمله در واقعه صلح حدیبیه و متعه حج.حفصه، دخترش، یکی از همسران رسول خدا بود

عمر در 27 ذیحجه سال 23 هجری، در 63 سالگی بر اثر ضربه شمشیر ابولولو از دنیا رفت و در خانه رسول خدا، در کنار مرقد پیامبر به خاک سپرده شد؟

(اسدالغابه، ج 4، ص 145

- الکامل، ج 2، ص 209 تا 219 و 9 تا 19

- معجم رجال الحدیث، ج 13، ص 31)

          

نسب عمر از طریق اهل سنت:

در کتاب شاخه طوبی صفحه 1 عالم جلیل القدر شیخ یوسف بحرانی و محمد بن السایب کلبی و ابی مخنف لوط بن یحیی ازدی در کتاب صلاة در معرفت صحابه و کتاب التنقیح در نسب صریح روایت کرده اند از عبدالله بن سیابه که او گفت: نکاح شبه از اقسام نکاح حلال است و متولد از شبهه و زنا نجیبتر است از ولد فراش و گاه در بعضی نسبتها کراماتی اتفاق می افتد که مناسب حال و سزاوار شان اوست از ارتباط نسبت بعضی به بعض و عرب فخر می کرد اگر این قسم نسبت در خودشان یا در چهارپایان ایشان بود.

بعد از آن گفته: نفیل از حبشه بنده کلب بن لوی بن غالب قریشی بوده است. بعد از مردن کلب عبدالمطلب او رامتصرف شد. و صهاک کنیزی بود که از حبشه برای آن جناب فرستاده اند. روزها نفیل را به چراندن شتران و صهاک را به چراندن گوسفندان به صحرا می فرستاد و در چراگاه میان ایشان  تفرقه می انداخت. روزی اتفاق افتاد که این دو در چراگاهی جمع شدند. نفیل عاشق صهاک شد. و عبدالمطلب زیر جامه پوستی بر پای صهاک کرده بود. و بر آن قفلی زده بود و کلید آن راباخود نگاه می داشت. چون نفیل اظهار میل و خواهش جماع کرد, صهاک گفت: راه این کار مسدود است با این لباس پوست که پوشیده ام و این قفل که بر آن است. نفیل گفت: به جهت آن حیله کنم. پس قدری روغن گوسفند گرفت و آن پوست و اطراف آن را نرم کرد و آن را پایین کشید که تا زانو رسید پس با او جماع کرد. و به خطاب حمل برداشت. چون صهاک زایید از ترس جناب عبدالمطلب آن را در مزبله انداخت و زن یهودیه نانوایی او را برداشت و تربیت کرد. چون بزرگ شد شغل هیزم کنی پیش گرفت. از این جهت او را حطاب (با حاء بی نقطه) می گفتند.

 و در زبانها به غلط خطاب شد. و صهاک در نهان گاه گاه او را سرکشی می کرد. روزی در نزد او کج شد بود. کفل او نمایان شد.خطاب برخاست و نداست که او کیست. و با او جماع کردو حامله شد به حنتمه! او را نیز بعد از زاییدن به مزبله انداخت و هشام بن مغیرة بن ولید آنرا برداشت و تربیت کرد و از این جهت در نسب به او نسبت می دهند. چون بزرگ شدخطاب در خانه هشام تردد می کرد, حنتمه را دید, در نظرش مرغوب افتاد و خواستگار شد. هشام حنتمه را به او تزویج کرد و از او عمر متولد شد. پس خطاب والد عمر است به

جهت اینکه از نطفه او حنتمه او را زایید و جد اوست چرا از زنای او با صهاک حنتمه متولد شد. و چون حنتمه و خطاب از یک مادرند, پس خطاب دایی و جد مادری و پدر اوست. و حنتمه مادر اوست که او را زایید و خواهر او چون عمر و

حنتمه از یک پدرند و عمه او زیرا که حنتمه و حطاب از یک مادرند که صهاک باشد. این است ملخص کلام کلبی و ابو مخنف را در این مقام کلام طویلی است که از ذکر آن می گذریم.

و نیز از کتاب مثالب محمد بن السایب نقل شده که بعد از زنای نفیل با صهاک عبدالعزیز بن ریاح نیز با وی مواقعه کرده و خطاب منتسب به این دو نفر است. ابن حجاج شاعر گوید

من جده خاله و والده ... و امه اخته و عمته

اجدر ان یبغض الوصی و ان... ینکر یوم الغدیر بیعته

 ترجمه:

 کسی که جد مادری او دایی و پدر او هم هست

 و مادرش خواهر او و عمه او هم هست. چنین نسبی

 سزاست که وصی پیامبر( ص )را دشمن دارد و بیعت خود

 را با او در روز غدیرمنکر شود.

و همچنین در (جلد سوم شرح نهج البلاغه صفحه 50)                                                     

مرحوم خویی  آمده است که علامه حلی در کشف الحق گفته است: کلبی از رجال اهل سنت است که در کتاب مثالب گفته است: صهاک کنیزی حبشی متعلق به هاشم بن عبدمناف بوده است که نفیل پسر هاشم با او نزدیکی کرده و پس از او عبدالعزی پسر ریاح با او نزدیکی کرد, سپس صهاک پسری زایید به نام نفیل که عمر بن خطاب است.

 

                            نسب عمر از کتب شیعه:

مجلسی از بعضی از اصحاب, از محمد بن شهر آشوب و غیر او مطلبی را نقل کرده که مطابق با حدیث منقول ازحضرت صادق علیه السلاماست و آن  حدیث چنین است

 که مجلسی فرموده: در کتاب عقدالدرر از یکی از اصحاب دیدم که روایت کرده به اسنادش از علی بن ابراهیم بن هاشم از پدرش از حسن بن محبوب از ابن زیات از حضرت صادق علیه السلام که آن حضرت فرمود: صهاک کنیز عبدالمطلب بود و صاحب کفل, شترچران و از اهل حبشه. این کنیز به نکاح مایل بود, نفیل جد عمر او را خواست و عاشق او شد, در چراگاه شتران با صهاک نزدیکی کرد. صهاک به دختری به نام حنتمه باردار شد. چون حنتمه را زایید از اهل و نزدیکان ترسید, او را در پارچه ای پشمین پیچید و بین حشم داران مکه انداخت. هشام بن مغیرة بن ولید او را پیدا کرد و به منزلش برد و تربیت کرد و او را حنتمه نام گذاشت.

و اخلاق عرب بود که هر کس یتیمی را بزرگ می کرد او را به فرزندی می گرفت. چون حنتمه بزرگ شد خطاب به او نظر انداخت و میل کرد و ارا از هشام خواستگار شد وبا او تزویج کرد و عمر از او متولد. پس خطاب پدر و جد مادری

 و دایی عمر است و حنتمه مادر و خواهر و عمه اوست و در این معنی شعری به حضرت صادق علیه السلام نسبت داده شده است.

ابنه ای بودن عمر از کتب اهل سنت: "کان سیدنا عمر مابونا !

ابن سعد در بحث استخلاف عمر می گوید:

عمر میگوید:از احوال وامور جاهلیت چیزی در من باقی

نماند الا اینکه هنوز برای من فرق نمی کند که کسی

مرا بکند یا من کسی را بکنم.

(طبقات الکبری ج3ص289چاپ بیروت سال 1377ه ق 1957میلادی


بخاری در صحیح خود چاپ هند می گوید:

کان سیدنا عمر مأبونا ًو یتداوی بماء الرجال.

یعنی آقای ما عمر ابنه ای بود و با آب مردان خود را مداوا می کرد.

ابن حجر عسقلانی در فتح الباری شرح بخاری چاپ بولاق برای توجیه این مطلب می گوید: ماء الرجال نبت ینبت فی الیمن. یعنی ماءالرجال گیاهی است که

 در یمن می روید.

و جواب ابن حجر را یکی از بزرگان چه خوب داده است که:ماءالرجال نبت,ینبت بین الصلب و الترائب.

و همچنین سیوطی در کتاب تصحیح لغة ابنة چاپ بولاق, و ابن اثیر جزری در اغلاط القاموس به این مطلب تصریح کرده اند.

همچنین احمد بن محمد السیاری در التنزیل و التحریف می گوید: شخصی بر امام صادق علیه السلام وارد شد. و گفت: سلام بر تو ای امیرالمومنین!

 

امام صادق علیه السلام ایستادند و فرمودند: همانا این اسم تنها مختص مولا امیرالمونین علی بن ابیطالب علیه السلام و هیچ کس صلاحیت آن را ندارد. و کسی راضی نمی شود  او را امیرالمونین علیه السلام خطاب کنند مگر

 اینکه مابون باشد! و اگر ابنه ای نباشد به آن مبتلا می شود.

 و این قول خداوند است که میفرماید:

إِنْ یَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ إِلَّا إِناثاً وَ إِنْ یَدْعُونَ إِلَّا شَیْطاناً مَرِیداً

(نساء/117)

یعنی: نمى‏خوانند جز خدا مگر منفعلها (مادگانی) را، و نمى‏خوانند مگر شیطان بیفائده را.

( مستدرک الوسائل ج10ص400

 بحارالانوار ج 37ص331)

 

این در حالی است که در بسیاری از روایات آمده مردم ابوبکر , عمر و عثمان را "امیرالمومنین" می نامیدند. و ایشان نیز هیچگاه به این مساله اعتراض نکردند و بلکه از این لقب راضی نیز بودند.

 

                               عمر: "ای کاش.

به روایت بخاری ابن عباس گوید:

به هنگامیکه عمر ضربه خورده بود بر وی وارد شدم و او را در حال پریشانی و وحشت زدگی دیدم. پس گفتم: باکی بر تو نباشد ای امیرالمومنین. عمر گفت: ای ابن عباس اگر به اندازه ظرفیت زمین برای من طلا بود همه را از ترس عذاب

 الهی فدیه میکردم. پیش از آنکه آن را ببینم.

(صحیح بخاری -ج2ص179 باب مناقب عمر.

 

نیز در روایت دیگری که در این زمینه از ابن عباس روایت شده و نامبرده به عمر بشارت بهشت داده- عمر گفت.اما بشارت تو مرا به بهشت پس به خدای قسم اگر آنچه بین آسمانها و زمین است از من بود. همه را به خاطر آنچه درپیش دارم فدیه می دادم قبل از آنکه بدانم چه خبر است.

(کنز العمال به نقل از عبدالرزاق طیالسی احمد حنبل و ابن سعد.ج12ص676.

 

در روایت ابن سعد آمده: عمر گفت:

ای کاش من چیزی نبودم. ای کاش فراموش شده بودم. آنگاه خورده آشغالی که همانند کاه یا چوب بود از لباسش برگرفت و گفت ای کاش من مثل این بودم.

(طبقات ابن سعد ج3ص262.

 

ای کاش من قوچ خانواده بودم و آن قدر مرا می پروراندند که چاق ترین قوچان می نمودم آنگاه هرکس را دوست می داشتند به دیدار آنها می آمد و بر آنها وارد می شد. پس مرا می کشتند و مقداری از گوشتم را می پختند و مقدار دیگرش را سرخ می کردند پس مرا میخوردند و درحال...بودن مرا خارج می نمودند و من آدم نبودم.

(حلیه الاولیاء: ابونعیم ج1ص52-

- منهاج السنه: ابن تیمیه به شرح فوق و اعتراف به صحت آن)

                                                        

                            نهی از حج تمتع:

پیغمبر اکرم صلّى اللّه علیه وآله خود  فریضه حج تمتع را انجام داد. و از سوى خداوند متعال مأ مور به انجام آن گردید. نص صریح گفتار خداوند این است.

پس هر که با پایان بردن عمره تمتّع به سوى حج تمتّع رود، آنچه از قربانى میسر است [قربانى کند]. و هر کس به قربانى تمکّن نیافت سه روز در ایام حجّ روزه بدارد و هفت روز هنگام مراجعت، که ده روز تمام شود این عمل بر آن کس است

که اهل شهر مکّه نباشد.

(ایه 196 سوره بقره.

ولی روزى عمر در منبر خطبه خواند و ضمن آن با کمال صراحت و بى پروایى گفت: دو متعه در زمان پیامبر اکرم صلوات الله علیه واله (حلال) بوده و من امروز آنها را حرام میکنم و مرتکبین آنها را به کیفر میرسانم.  یکی متعه زنان و دیگری متعه حج.

(تفسیر الرازی ج 2 ص 167 وج 3 ص 201 و 202 ط 1

شرح نهج البلاغة لابن أبى الحدید ج 12 ص 251 و 252 وج 1ص 182

البیان والتبیان للجاحظ ج 2 ص 223

أحکام القرآن للجصاص ج 1 ص 342 و 345 وج 2 ص184

 تفسیر القرطبى ج 2 ص 270 وفى طبع آخر ج 2 ص 39

کنز العمال ج 8 ص 293 و 294 ط 1

سنن البیهقى ج 7ص 206

الغدیر للامینی ج 6 ص211

المحلى لابن حزم ج 7 ص 107)

 

                     نهی از متعه (ازدواج موقت)

خلیفه دوم متعه ازدواج موقت زنها را برداشت و آن را حرام کرد. زمانی که متصدی حکومت شد و کرسی خلافت را غصب کرد گفت.متعتان کانتا علی عهد رسول الله و انا احرمهما و اعاقب:

(تفسیر الرازی ج 2 ص 167 وج 3 ص 201 و 202 ط 1

 شرح نهج البلاغة لابن أبى الحدید ج 12 ص 251 و 252

سنن البیهقى ج 7 ص 206)

یعنی دو متعه در زمان پیامبر اکرم صلوات الله علیه واله (حلال) بوده و من امروز آنها را حرام میکنم و مرتکبین آنها را به کیفر میرسانم.  یکی متعه زنان و دیگری متعه حج.

 مسلمانان اتفاق دارند که نکاح متعه در صدر اسلام شایع بود و صحابه در زمان رسول خدا به آن عمل میکرده اند و در زمان ابوبکر و در پاره ای از عهد عمر نیز بوده.

بعد از آن عمر نهی کرد.

میگویند یک سنی مذهب با شیعه مذهب در رابطه بامتعه نزاع کردند. سنی از شیعه پرسید که به چه دلیل میگویی متعه حلال است؟ شیعه گفت: دلیل من قول عمر خطاب است که در همه جا نقل کرده اند که او گفت: کانتا فی زمن رسول الله و انا احرمهما. کدام دلیل بهتر از این است که میگوید: در زمان پیغمبر بود؟  پس به فرموده خدا و رسول خدا حلال است و میگفته که من حرام کردم! به او باید گفت که: تو خدا و پیغمبر نیستی به تو چه ربطی دارد ؟ چرا حرام میکنی؟احمد بن حنبل در مسند خود نقل کرده است از عمران بن حصین که او گفت: نازل شد متعه در کتاب خدا و ما عمل میکردیم به آن و تا رسول خدا بود جمیع صحابه عمل به آن میکردند و نشنیدیم که قرآن نسخ آن را کرده باشد یا رسول الله منع آن نموده باشد. تا آنکه رسول خدا از دنیا رحلت نمود.


در صحیح ترمذی ذکر شده است که: از عبدالله بن عمرپرسیدند که: نظرت راجع به متعه نساء چیست؟ گفت: البته حلال است و آن سوال کننده از اهل شام بود. گفت:پدر تو مردم را از آن نهی کرده است. عبدالله گفت: پدرم نهی کرده است و رسول خدا امر فرموده. من گفته رسول را به جهت گفته پدرم ترک نخواهم کرد.

و در کتب و تواریخ و احادیث ذکر شده است که: ابن عباس و ابن مسعود و جابر بن عبدالله انصاری و ابوسعید خدری وسامه بن اکوع و مغیره بن شعبه و جمعی کثیر از اصحاب و تابعین التفاتی به سخن عمر نکرده اند. و فتوی میدادند که متعه مباح و حلال است و عمل به آن هم میکردند. و میگفتند که چیزی را که ما نزد رسول خدا شنیده باشیم و در حیات او نقیض آن را نشنیدیم از قول عمر برمیگردیم.

در تفاسیر طبری و فخر رازی و ابن حیان و الدر المنثور و ثعلبی در تفسیرش ذکر کرده اند که حضرت امیرالمومنین علیه السلام فرمود:

لولا نهی عمر عن  المتعه ما زنی الا شقی

یعنی اگر عمر از متعه نهی نمیکرد هیچ زنایی واقع نمی شد مگر برای شقی و بدبخت.

 

پس باید دانست که منع عمر از متعه  باعث زنا و فحشا در جامعه شد و رواج پیدا کرد. عمر با این عمل خود حکم خدا و رسولش را ابطال نمود و سبب شیوع فحشا گردیدم مشمول این سه ایه شد: و من لم یحکم بما انزل الله

 فاولئک هم الظلمون......فاولئک هم الفاسقون....

.فاولئک هم الکافرون.

یعنی هر کس به دستور خدا حکم نکند(بر خلاف آن دستور بدهد) او از ستمکاران و از فاسقان

 و از کافران خواهد بود.

 

اعتراف عمر بر بدعت تروایح در صحیح بخاری

ابن شهاب از عروة بن زبیر، از عبدالرحمان بن عبدالقاری نقل کرده که گفت: شبی از شبهای رمضان با عمربن خطاب به مسجد رفتیم، مردم متفرق بودند و هرکس برای خود نمازمی خواند و بعضاً مردی با اقوام خود به نماز مشغول بود. عمر چون این بدید گفت: به عقیده من اگر اینها را با یک امام گرد آوریم بهتر است. و در پی این تصمیم ابیّبن کعب را به امامت گماشت. شب دیگر به اتفاق به مسجد رفتیم و مردم به جماعت نماز می خواندند، عمر گفت: نعم البدعة هذه

این بدعت خوبیاست! البته نمازی که پس از خوابیدن بخوانند; یعنی آخر شب از اینکه اوّل شب اقامه شود بهتـر خـواهـد بـود.

(صحیح البخاری ک التراویح ج 2 ص 252

 موطأ مالک ج 1ص 114

الطرائف لابن طاوس ص 445 عن الجمع بین الصحیحین)

 

لازم نیست در قرآن تفکر کنید !

روزی عمر آیه و فکهة و ابا (عبس/31) را میخواند کلمه اب را نفهمید که به چه معناست. بعد گفت: لزومی ندارد یاد بگیریم و در کتاب خدا لازم نیست زیاد تعمق و تفکر کنیم !!! از قرآن هرچه میدانید عمل کنید و هر چه را که نمیدانید به

خدا واگذارش کنید !

(تفسیر ابن جریر ج 30 ص 38

- مستدرک ج2 ص514

- تفسیر کشاف ج3 ص 253

- الموافقات شاطبی ج1 ص21 و 25

- الدر المنثور ج 6 ص317)

همچنین روایت شده است که شخصی به خلیفه گفت: من شدیدترین آیه را در قران می دانم. عمر با تازیانه بر سر او کوبید و گفت: به تو چه مربوط که در قران تحقیق می کنی.

(الدر المنثور ج2ص227.

 

تعطیل حد زنا بر مغیرة بن شعبه:

این موضوع مربوط به زناى محصنه مغیرة بن شعبه با ام جمیل دختر عمرو، زنى از قبیله قیس در ضمن داستانى است که از مشهورترین داستانهاى تاریخى عرب است. سال هفده هجرى در هر تاریخى که مورد بحث واقع شده است ،

 این داستان را هم در بر دارد. داستان از آن قرار است که در زمان خلافت عمر مغیره مرتکب عمل زشت زنا شد و چهار نفر زنای مغیره را مشاهده کردند. سه نفر از ایشان در حضور عمر به صراحت و فصاحت شهادت دادند که زنا را

مشاهده کرده اند. وقتی شاهد چهارم آمد خلیفه به او فهماند که نمى خواهد مغیره رسوا شود. او نیز از شهادت دادن ابا کرد.

عمر گفت : اللّه اکبر! اى مغیره ! برخیز و شهود سه گانه را که بر ضد تو شهادت دادند، حد بزن . مغیره هم برخاست و هر سه شاهد عادل را حد زد.

(المستدرک حاکم ج3ص449

-فیات الاعیان ج2ص455

-همچنین ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه و.)

 

جابجا نمودن مقام ابراهیم توسط عمر:

مقام ابراهیم سنگى است که حاجیان بعد از طواف ،

 طبق آیه شریفه : وَاتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ اِبْراهیمَ مُصَلّىً.  در آنجا

 نماز مى گزارند، حضرت ابراهیم و اسماعیل - علیهما السّلام

وقتى ساختمان خانه خدا را بنا کردند و بالا آوردند، پا روى

 آن سنگ گزاردند تا سنگ و گِل را بالا ببرند.

این سنگ به کعبه چسبیده بود، ولى عرب بعد از حضرت ابراهیم

 و اسماعیل آن را در جاى کنونى قرار دادند. وقتى نبىّ اکرم –

صلّى اللّه علیه وآله - مبعوث گردید و مکه فتح شد، آن را به

همانگونه که در زمان پدرانش حضرت ابراهیم و اسماعیل بود،

 به کعبه چسبانید، اما هنگامى که عمر روى کار آمد آن را در

جاى کنونى (که عرب جاهلى قرار داده بودند) نهاد. حال آنکه

در زمان پیغمبر - صلّى اللّه علیه وآله - و ابوبکر، به کعبه متصل بود.

(طبقات ابن سعد جلد3ص 204

- السیوطی در کتاب تاریخ الخلفاء ص 53

-  شرح نهج البلاغه ابن أبى الحدید ج3ص 113)

 

شک عمر در نبوت پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله

عمر مکرر در نبوت رسول خدا ص شک می کرد. از جمله

 شک های وی در روز حدیبه بود که حمیدی در جمع بین

 الصحیحین اعتراف به آن کرده که عمر گفت.

ما شککت فی نبوة محمد قط کشکی یوم الحدیبیة

یعنی هرگز به اندازه شکی که در روز حدیبیه در نبوت پیامبر

اکرم ص کردم شک نکرده بودم.

این کلام وی خود نشان دهنده آن است که وی مادام و

همیشه در نبوت پیامبر اکرم صلی الله علیه واله شک می کرده

 است. ولی شک وی در روز حدیبیه با بقیه شک ها فرق

می کرده است.

علت شک عمر آن بود که پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله

 فرموده بودند که به مکه می رویم و اعمال حج انجام

خواهیم داد. و به همین منظور به همراه جمع کثیری از اصحاب

 به سوی مکه به راه افتادند. ولی مشرکان که از طرفی

 نمی خواستند که مسلمانان به حج بیایند و از طرفی هم

 خود را قادر به مقابله و جنگ با ایشان نمی دانستند تصمیم

گرفتند که با پیامبر عظیم الشان اسلام صلح کنند.  برای

 همین مشرکان چندی از بزرگان خود را پیش پیامبر اکرم( ص)

 فرستادند. پیامبر اکرم ص نیز صلاح دیدند که به مدینه برگردند

 و به حج نروند و با ایشان صلح کنند. که البته مفاد و شروط این

 صلح منافع بسیاری بعدها برای مسلمانان به وجود آورد. ولی

 عمر که از شروط صلح نامه خمشگین شده بود به محضر

 پیامبر اکرم ص رسید و مثل همیشه با تندی و توهین

با ایشان سخن گفت.

بخارى ماجرای توهین عمر را در آخر کتاب شروط صحیح خود

  نقل مى کند که عمر مى گوید: به پیغمبر گفتم : آیا تو پیغمبر

 بر حقّ خدا نیستى؟

فرمود: چرا هستم.

گفتم : آیا ما بر حقّ و دشمن ما بر باطل نیستند؟

فرمود: چرا.

گفتم : پس چرا در دین خود پستى و خفت نشان دهیم؟

در این هنگام پیغمبر - صلّى اللّه علیه وآله - فرمود: من پیغمبر

 خدا هستم و نافرمانى او را نخواهم کرد.

و خدا هم یاور من است.

عمر گفت : به پیغمبر گفتم : مگر تو نمى گفتى که ما بزودى

به خانه خدا مى رسیم و آن را طواف مى کنیم؟

فرمود: چرا، ولى آیا گفتم امسال چنین خواهد شد؟

گفتم : نه.

فرمود: پس این را بدان که به خانه خدا مى آیى و آن

 را طواف مى کنى.

(صحیح البخاری ک الشروط باب الشروط فی الجهاد

 ج 2ص 122 ط دار الکتب

 العربیة بحاشیة السندی وج 3 ص 256 ط مطابع الشعب،

 مسند أحمد ج 4 ص 330 ط 1)

 

 

ابوبکر و عمر شراب میخورند:

 (کشف الغمه امام شعرانی ج2 ص 154

- احکام القران ابوبکر جصاص رازی حنفی ج1 ص 388

- رسائل الجاحظ ص 34

- شرح ابن ابی الحدید ج3 ص264)

عمر نیز در آن مجلس مشروب خورد و مست کرد و همانند

 همکارش کفریات زیر را بر کشته های جنگ بدر نوحه سرایی نمود:

وقتی خبر به پیامبر رسید حضرت پیامبر صلی الله علیه و اله

 رسید حضرت بسیار خشمگین شد و در حال غضب و ناراحتی

 در حالی که ردای مبارکش روی زمین کشیده میشد بدانجا

 تشریف برد و چیزی در دست داشت آن را بلند کرد که بر سر

 حضار مجلس زند آنها متفرق شدند و عمر گفت دیگر نمیخورم.

البته عمر در این گفتار خود دروغ گفت و از شراب دست

برنداشت و تا ساعت مرگش زمانی که ضربت خورد شراب

می آشامید.

(نوادر الاصول حکیم ترمذی ص 66

- الاصابه ج4 ص22

- مجمع الزوائد هیثمی ج5 ص51

- فتح الباری ج10ص 30

- صحیح بخاری کتاب التفسیر سوره مائده ایه حرمت شراب

- صحیح مسلم کتاب الاشربه باب حرمت شراب

- تفسیر الدر المنثور سیوطی ج2ص321

- مسند احمد ج3 ص 181و 227

- سنن کبری بیهقی ج8 ص286و 290

- تفسیر ابن کثیر ج2ص93و 94)

 

 و در تفسیر طبری ج2 ص 203 و ج7ص 24 به جای نام ابوبکر

 "مردی" اورده و ان را تحریف و خیانت نموده است و درباره

 عمر نیز آقای طبری به جای عمر کلمه "مردی" آورده که

به مصداق مثل معروف محبت آدمی را کر و کور میکند گویا

 شرم داشته از اینکه نام خلفای خود را که دیگران او را به

 نام آورده اند به قلم بیاورد.

 

مجموع حضار در آن مجلس یازده نفر بودند و ابن حجر ده

 نفر آنها را نام می برد به ترتیب زیر:

 

1- ابوبکربن ابی قحافه در سن پنجاه و هشت سالگی

2- عمربن الخطاب در سن چهل و پنج سالگی

3- ابوعبیده جراح (گورکن مدینه) در سن چهل و هشت سالگی

4ـ ابو طلحه زید بن سهل میزبان مجلس در سن چهل و چهار سالگی

  5- سهل بن بیضاء                                                                                                     .                                                                                                                                                                                                            

 

 6- ابی بن کعب

7- ابودجانه سماک بن خرشه

8- ابو ایوب انصاری

9- ابوبکر بن شغوب

10- انس بن مالک ساقی قوم !( در سن هیجده سالگی )

از همه کوچکتر                                                                    

(فتح الباری ابن حجر ج10 ص30)

11- معاذ بن جبل (ابن حجر) او را از قلم انداخته و در آن

هنگام بیست و سه سال داشت

( تفسیر ابن جریر ج7ص24

- مجمع الزوائد هیثمی ج5ص52

- عمده القاری عینی ج8 ص 598

- تفسر الدر المنثور ج2 ص 321

- شرح نووی در حاشیه ارشاد قسطلانی ج 8 ص232)

 

آلوسی میگوید: بزرگان صحابه بعد از نزول آیه حرمت

شراب در سوره بقره باز هم می آشامیدند و دست بردار نبودند

(تفسیر روح المعانی آلوسی ج2 ص115

و

 بسیاری از حُفّاظ و مفسرین نزول ایات حرمت شراب را در

اوایل هجرت میدانند و ایه سوره مائده جهت تشدید و تاکید

حرمت بود.

( احکام القران جصاص ج 1 ص 380- تفسیر قرطبی ج 3 ص 60

- تفسیر فخر رازی ج 2 ص 229 و 231

- الامتاع مقریزی 193

- فتح الباری ج10 ص24

- عمده القاری ج10 ص 82

- سیره ابن هشام ج2ص192

 

به هر حال در نزد همه مسلم است که این دو خلیفه شراب

 میخوردند و عجیب تر آنکه عمر نه فقط پس از تحریم شراب از آن

 دست بردار نبود بلکه تا ساعت آخر مرگش شراب انگور را میخورد.

 عمروبن میمون گفت: ساعتی که عمر ضربت کارد به شکمش

 خورد برایش شراب انگور تند آوردند و آن را آشامید

( تاریخ بغداد خطیب بغدادی ج6 ص 156)



ونیز آمده است که عمر شراب تند را خیلی دوست میداشت.

 او میگفت: برای رفع حرمت شراب در آن آب می ریزیم !!!

و نیز میگفت: برای هضم گوشت شتر تنها شراب آنگور مفید است.

(جامع مسانید ابوحنیفه ج2 ص 192)

  و نیز آمده است:

 یک روز عمر یک عربی را که مشروب خورده و غش کرده بود

با تازیانه حد شراب زد و این اجرای حد بر او به جهت مستی

 او بوده و نه شراب خوردن یعنی خوردن مشروب تا مستی

 نیاورده مانعی ندارد.

(العِقدُ الفَرید ج3 ص 416)      

و

جصاص داستان جالبی دراین رابطه از عمر نقل میکند. میگوید:

یک روز عربی که شراب خورده بود. عمر خواست او را با تازیانه

 حد بزند عرب گفت: من همان شرابی را خوردم که خودت

 میخوری!!! عمر شراب خود را خواست و آن را با آب مخلوط

نمود و گفت: هر کس در این موضوع شک کرد آب را داخل

 شراب نماید مانعی ندارد آنگاه پس از اینکه عرب را حد شراب

 زد خودش شراب را نوشید.

( احکام القران ج2 ص 565

 در همه آنها آمده که عمر می گفت: آب را داخل شراب کنید

 و بخورید مانعی ندارد! در حالی که شراب با آب مخلوط شود

 باز هم شراب است و پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله فرمود:

 هر چه را که زیادی آن مستی آورد کمی آن نیز حرام میباشد

 خواه مستی بیاورد یا نیاورد

 ( سنن دارمی ج2 ص 113

- سنن نسائی ج8 ص 301

- سنن بیهقی ج8 ص 296

- مصابیح السنه ج2 ص 67

- تاریخ خطیب بغدادی ج3 ص 327

- صحیح ترمذی ج 1ص342)

 

و نیز آورده اند یک وقتی مردم شام از سرما و سنگینی

آب و بدی محصول زمین نزد عمر شکایت بردند. عمر به

 آنها اجازه داد که شراب را بجوشانند وقتی دو ثلث آن

 کم شد یک سوم باقیمانده را بیاشامند.

( سنن بیهقی ج8 ص 300 و 301

- سنن نسائی ج8 ص 329

- کنز العمال هندی ج 3ص 109و 101

- تیسیر الوصول ج2 ص 178

- جامع مسانید ابوحنیفه ج2ص 191)

 

این درحالیستکه جانشین به حق رسول الله صلی الله

 علیه و اله یعنی اسدالله الغالب امیرالمومنین علیه السلام

 در عظمت حرمت شراب میفرماید: اگر قطره ای شراب در

 قناتی ریخته شود و به وسیله آن قنات علفهای دشت را

 آبیاری کنند. و گوسفندها آن علفها را بخورند. من از گوشت

 این گوسفندها نمیخورم .

 

تبعیض نژادی در حکومت عمر:                                          

افتخار مکتب ما مسلمانان به آن است که بسیاری از

 سنتهای جاهلیت (مانند: تبعیض نژادی) را از بین برده است.

 پیامبر عظیم الشان اسلام تمام تلاش خود را در طول 23 سال

 نبوت خویش کرد تا این مساله را بر مسلمانان روشن کند که 

تبعیض نژادی عملی کاملا باطل در شریعت اسلام است.

همانطور که میدانید عهد اخوت و برادری میان سیاه و سفید

 بست. و عرب و عجم و سیاه و سفید.... همه در دیدگاه او

 یکسان بودند. و در قرآن میفرماید : که به تحقیق گرامیترین

شما نزد خداوند با تقواترین شما است. یعنی در دیدگاه خداوند

 تمام قبایل و اقوام یکسان هستند. و فقط آنهایی مقام والاتر

دارند که تقوای بیشتری داشته باشند. اما دوستان آنهایی

که نام خود را خلیفه مسلمین نامیدند بعد از پیامبر اکرم

(ص) و با خلافت بازی کردند دقیقا بر عکس عمل کردند.

و گویی به زمان جاهلیت برگشته بودند. تعصبات جاهلی

برافروخته کردند. و یک سیستم طبقاتی بر مبنای قوم و نژاد

 در جامعه ایجاد کردند. به شرح زیر توجه بفرمایید:

حکومت عمر حکومتی عربی بود و در مدینه که پایتخت اسلام

 بود. عمر منع کرده بود که غیر عرب ساکن نشود. تنها به دو نفر

اجازه ماندن در مدینه را داده بود.

یکی هرمزان پادشان سابق شوش و شوشتر (تستر) که

 مسلمان شده بود و برای عمر نقشه های جنگی در فتح

ایران میکشید.

برای آشنایی با نمونه ای از این مشورتها بنگرید به :

 تاریخ الخلفا . سیوطی . ص 144-143

و دیگری ابولولو که غلام مغیره بن شعبه بود. او کارگری ماهر

بود و نقاشی و آهنگری و نجاری را به خوبی میدانست.

مغیره از عمر خواست که اجازه بدهد ابولولو در مدینه ساکن

 شود و عمر هم اجازه داد.

(مروج الذهب . مسعودی-ج 2ص322 ) 

 

البته سلمان و بلال هم بودند که از زمان پیامبر

 (صلی الله علیه وآله وسلم) در مدینه ساکن بودند و جزو اصحاب

 پیامبر به شمار میرفتند.  همچنین عمر منع کرده بود که

 غیر عرب از عرب دختر بگیرد. یا عرب غیر قریش از

قریش دختر بگیرد.

(معالم المدرستین. مولف.ج 2ص364. به نقل از وافی چاپ اول 1412)

بدین گونه عمر جامعه اسلام را جامعه ای طبقاتی کرد.

عمر نهی کرد که مردان عجم با دختران عرب ازدواج کنند

 و گفت: تحقیقا ازدواج زنان عرب را با غیر از هم شأنان آنها,

 بازخواهم داشت.

(محاضرات الادباء ج3ص208

 الایضاح ص280و286)

 

همچنین در موطا مالک آمده است که عمر حکم کرده بود

 اگر مرد عرب از عجم زن گرفت و بچه ای از این ازدواج به

 دنیا آمد چنانچه آن بچه در بلاد عرب به دنیا بیاید از پدرش

 ارث می برد و اگر در سرزمین غیر عرب به دنیا بیاید از پدرش

 ارث نمی برد.

(موطا-ج 2ص60 چاپ مصر 1343.

 ابی عمر بن الخطاب ان یورث احدا من الاعاجم الا احدا

 ولد فی ارض العرب)

 

حکومت عمر حکومت عربی قریشی بود. و هیچ والی

 و امیر لشکری از غیر قریش تعیین نمیکرد. البته یک

 استثنا داشت و آن این بود که در میان قبایل قریش به

 بنی هاشم ولایت نمیداد.

در اینجا برای آشنایی بیشتر با افکار نژاد پرستانه عمر

 بعضی از سخنان معروف و مشهور عمر را نقل می کنیم:

1- عرب به ملکیت کسی در نمی آید.

( , سنن بیهقی ج9ص74)

2- برای عرب زشت است که بعضی از آنان بعضی دیگر را

 در ملکیت خود داشته باشند

(الکامل فی التاریخ ج2ص382)

3- هر کس به زبان فارسی سخن گوید کار ناشایستی

 مرتکب شده و هرکس کار ناشایستی انجام دهد,

مروّتش از بین می رود

(ربیع الابرار ج1ص796, تاریخ جرجان ص486)

4-هرگاه کارگزاران خود را به جایی می فرستاد با آنان شرط

می کرد که: اعراب را نزنید که در نزد دیگران خوار می شوند.

 آنان را در جنگها زیاد نگه ندارید که موجب انحراف آنان خواهد شد.

 بالای سرشان نباشید که موجب محرومیت آنان می شود

(المصنف ج11ص325

 تاریخ الامم و الملوک ج3ص273

 مستدرک حاکم ج4ص439

 حیاة الصحابه ج2ص82)

 

مخالفت شدید عمر با نقل حدیث:

قرظه بن کعب روایت کرده است: هنگامی که عمر ما را به

 عراق اعزام نمود به همراهان ما آمد و گفت: آیا میدانید

 چرا شما را بدرقه کردم؟

همراهان گفتند: آری به خاطر گرامیداشت ما.

عمر گفت: اضافه براین چون شما به سرزمینی می روید

که آنها را همانند زمزمه زنبور قرآن است پس به شما میگویم

 آنها را سرگرم نمودن به احادیث از زمزمه قرآن بازشان ندارید

 و هرچه کمتر از رسول الله نقل روایت کنید که من هم با

شما شریک هستم.

وبه دین ترتیب هنگامی که قرظه در محلی که باید وارد شد

 و به او گفتند: برای ما حدیث بگو. گفت: عمر ما را از نقل

 حدیث نهی کرده است.

(سنن دارمی-ج 1ص85

- سنن ابن ماجه-ج 1ص16

- معجم اوسط،طبرانی-ج 3ص7شماره 2003 و ص72 شماره 2138

- مستدرک حاکم-ج 1ص102)

 

 

آری این است خلیفه مسلمین.مراجعه به کتابهای اهل سنت از جمله:

( السنن الکبری بیهقی ج8ص 299

- محاضرات راغب ج1ص319

- کنز العمال ج2ص109

- جامع مسانید ابوحنیفه ج2ص190و 215)

 

مرگ عمر:

حضرت ابولولو رحمةالله علیه (قاتل عمر) مدتی قبل از

مضروب نمودن عمر ضمن نامه ای به عمر شکل سرپوشیده

و بدون آنکه عمر غرض او را بفهمد حکم و سزای کسی را که

 نسبت به مولا و آقای خود جسارت و همسر او را مورد هتک

 و آزار و اذیت و فرزند او را به قتل برساند. سوال نمود و اقدام

 آینده خود را مستند به حکم خود او ساخت.

به متن زیر توجه نمایید:

"ابولولو به عمر نامه نوشت که جزای کسی که عصیان

مولایش را نماید و ملک مولایش را غصب کند و همسر مولایش

 را مورد اذیت و ضرب و شتم قرار دهد چیست؟

عمر نیز در پاسخ مکتوب داشت: بدرستی که قتل چنین کسی

 واجب است؟

فلذاهنگامیکه ابولولو خود را به عمر رسانید تا او را به

هلاکت برساند به مکتوبه او خطاب به او کرد و فرمود:

 چرا عصیان مولایت امیرالمومنین علیه السلام را نمودی؟

 چرا همسر او فاطمه را مورد ظلم خویش قرار دادی و

 فرزندش را سقط نمودی؟ آنگاه در حالیکه او را لعن می نمود

 ضربه های پی در پی بر او وارد میکرد.

(طریق الارشاد ص۴۵۶)         

حضرت ابولولو رحمه الله هنر و حرفه آهنگری خود

را به خدمت گرفت و خنجری دو سر که قبضه آن در وسط

قرار داشت تهیه نمود. تا اینکه بنابر قول صحیح و مشهور

 در نزد شیعه در سحرگاه روز دوشنبه 9 ربیع الاول سال 23

هجری در حالیکه عمر بن خطاب تازیانه به دست در حال امر

 کردن نمازگزاران بود که صفوف خود را منظم نمایند.

(طبقات الکبری ج3ص341

- فتح الباری ج7ص49

- کنزالعمال ج12ص679)

 

در این جا لازم است این نکته را متذکر شویم که: اگر چه

 اهل تسنن سعی نموده اند این مطلب را در کتابهای خود

 ثابت کنند که عمر به هنگام مضروب گردیدن در مسجد

 بوده است و اقدام ابولولو را به خاطر قتل عمر در مسجد

 مورد تخطئه قرار دهند. اما بر فرض که این قول صحیح باشد

 نکته ای که در رد قول آنها که میگویند ابولولو کافر و یا مجوسی

 و یا نصرانی بوده است از همین مطلب میتوان ثابت کرد که

 به نقل علامه مجلسی رحمه الله اگر ابولولو رحمه الله کافر

 بوده در حالیکه از زمان حیات پیامبر اکرم ورود کفار به شهر

 مدینه ممنوع گردیده بود. ابولولو رحمه الله چگونه در شهر

 مدینه زندگی میکرد. و اساسا اگر ابولولو رحمه الله کافر بوده

 در مسجد و آن هم در صف اول نماز جماعت چه کار می کرد؟

که مطلب فوق مبنی بر حضور ابولولو رحمه الله در مسجد

 آن هم در صف اول نماز جماعت و پشت سر خلیفه را میتوان

 در کتب معتبر در نزد خود آنان یافت از قبیل...

(مسند ابی یعلی ج5ص116

- صحیح ابن حبان ج1ص332

- تاریخ دمشق ج44ص410

- اسدالغابه ج4ص76  

- تاریخ المدینه ج3ص896 - طبقات الکبری ج3ص341)

 

(استووا استووا صفوفکم)

خود را به وی رسانده.خود را به وی رسانده  و با سه

 ضربه کاری شکم خلیفه را تا خاصره (سه بنده) او شکافت

 و در حالیکه عده ای از نزدیکان و اطرافیان عمر بن خطاب

قصد دستگیری و حمله به او را داشتند با زخمی کردن 13

 نفر دیگر از آنان از محل حادثه گریخت. و عمر بعد از آنکه سه

 روز در بستر افتاده بود در سن 55 سالگی از دنیا رفت.

(بحارالانوار ج29 ص 53۰)

 

لحظات آخر مرگ عمر:

مرحوم آیت الله سید هاشم بحرانی رحمه الله در کتاب

 مدینة المعاجز می نویسد:

درباره جریان قتل فلانی (عمر) از ابن عباس و کعب الاحبار

 در حدیثی طولانی آمده است که عبدالله فرزند فلانی

 (عمر) گفت: چون زمان مرگ پدرم فرار رسید گاهی از هوش

 می رفت و دوباره به هوش می آمد تا اینکه یکبار که به

 هوش آمد مرا صدا کرد و گفت: فرزندم! قبل از اینکه بمیرم

 علی بن ابیطالب علیه السلام را بر بالینم حاضر کن.

گفتم: تو را با علی بن ابیطالب چه کار؟ و حال آنکه برای بعد

 از خود شورا تشکیل داده ای و او را هم یکی از آنها قرار داده ای؟

پدرم گفت: فرزندم! از رسول خدا صلی الله علیه و اله

 شنیدم که می گفت: در آتش دوزخ تابوتی است که در آن

 12 نفر از اصحاب من در آن خواهند بود و آنگاه رو به اولی

 (ابوبکر) کرد و گفت: از آن بترس که اولین آنها باشی!

 سپس رو به معاذ بن جبل کرد و فرمود: بپرهیز از آنکه

دومین آنان باشی! سپس رو به من کرد و فرمود: بترس

 از آنکه سومین آنها باشی.

فرزندم! لحظاتی قبل از هوش رفتم و در همان حال تابوتی

 را مشاهده کردم که در آن اولی (ابوبکر) و معاذ بن 

جبل بودند و من هم سومین آنها بودم.

عبدالله می گوید:

 به سراغ علی بن ابیطالب علیه السلام رفته و گفتم:

 ای پسر عموی رسول خدا ص پدرم تو را برای امری که

او را نگران ساخته فراخوانده. پس او به همراه من آمد و

 چون بر بالین پدرم حاضر شد پدرم به او گفت: ای پسر

عموی رسول خدا! آیا قصد نداری مرا عفو نموده و از

سوی خود و از جانب همسرت فاطمه سلام الله علیها

 مرا حلال نمایی؟ و من نیز در عوض خلافت را به تو تسلیم نمایم؟

علی (علیه السلام) به او گفت: آری! اما به شرط اینکه

 مهاجر و انصار را جمع نمایی و حقی که از من غصب کردی

 را به صاحبش برگردانی و آنچه را که بین تو و بین

 دوستت (اولی) از عهدی که بین ما بود را بیان کنی

 و به حق ما اعتراف نمایی! در آن صورت تو را حلال کرده

 و نیز از جانب دختر عمویم فاطمه سلام الله علیها ضامن

حلالیت وی می شوم.

عبدالله می گوید:

 پدرم چون این سخن را شنید رویش را به دیوار کرد و گفت:

 ای امیرالمومنین! نار و آتش را بر ننگ و عار ترجیح می دهم !

از این رو علی علیه السلام هم برخاست و از نزد پدرم خارج شد.

عبدالله به پدرش گفت: پدر! او به انصاف با تو برخورد کرد.

 او به فرزندش گفت: فرزندم او می خواهد اولی را از قبر بیرون

 کشیده و او را و پدرت را به آتش کشد و قریش را از

دوستداران و پیروان علی بن ابیطالب قرار دهد نه به خدا

قسم این شدنی نیست.

می گوید:

 سپس علی علیه السلام به عبدالله گفت: ای فرزند عمر!

تو را به خدا قسم می دهم پدرت بعد از خارج شدن من چه گفت؟

 عبدالله گفت: به خدا قسم چیزی نگفت فقط گفت: اگر مردم

 با مرد کم موی جلوی پیشانی  بنی هاشم

 (امام علی علیه السلام) بیعت کنند آنها را بر مسیر

نورانی و اقامه کتاب خدا و سنت پیامبر رهنمون خواهد گشت.

سپس فرمود: ای فرزند عمر تو چه پاسخی دادی؟

گفت:

من به او گفتم: پدرم چه چیز مانع می شود که او را جانشین

و خلیفه بعد از خود سازی؟

حضرت فرمود: پدرت چه پاسخ داد؟ گفت: چیزی گفت که

نمی توانم بازگو نمایم. حضرت فرمود: پیامبر اکرم (صلی الله علیه و اله وسلم)

من را به آنچه که بین تو پدرت رد و بدل شده با خبر ساخت.

 عبدالله گفت: پیامبر از چه چیز تو را با خبر ساخت؟ حضرت فرمود:

 مطلبی را پیامبر ص در حیاتش شبی که پدرت را در خواب

دیدم که مرده است با خبر ساخت و کسی که پیامبر(ص)

را در خواب ببیند مانند آن است که در بیداری ملاقات کرده باشد.

 ای فرزند ثانی! آیا گر آن را برای تو بازگو کنم تصدیق می کنی؟

عبدالله گفت: یا تصدیق می کنم و یا سکوت اختیار می کنم.

حضرت فرمود: پدرت بعد از آنکه من از نزد او خارج شدم در جواب

تو که از او سوال کردی چه چیز مانع می شود که او را بعد از

 خود جانشین خود نسازی گفت: به خاطر آن صحیفه و پیمان

نامه ای که آن را در بین خود (مربوط به نقشه قتل

 پیامبر ص در شب عقبه) و در خانه کعبه در حجة الوداع

 نوشته و امضاء نموده ایم.

پس از این فرموده حضرت، عبدالله بن عمر سکوت کرد و گفت:

 از تو می خواهم که به حق رسو ل خدا (ص) دست از

 سرم برداری.

 

سلیم (راوی حدیث) می گوید: عبدالله را در آن مجلس

 دیدم در حالی که اشک در دیدگانش حلقه زده و گریه،

 او را دچار تنگی نفس کرده بود. سپس پدرش بعد از ساعتی

 نالی ای زد و مرد.

(مدینة المعاجز ج2ص95، فصل الخطاب فی تاریخ قتل عمر

 بن خطاب ص85، حدیقة الشیعه نوشته

مقدس اردبیلی در فصل مطاعن عمر)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد